اگر فرهاد می دانست ...
حجمِ کبود و غمگین !
آتشفشان در برف !
خاموش
خفته ی ِ هزار ساله ی ِ در جوش
از درون
مفتونِ خوابهایِ طلایی !
بر بالِ ابرها!
حتی دریغِ زلزله ای سیلی
کوه سکوتِ سنگین !
حرفی
پیامی
کاری
در آسمانِ کوتاه
پرواز بی بدیل یک پرنده ی کوچک
و خونچکانِ نی لبکِ باد
در رویش مداوم تاوَلها
بر خاک
و پلکان سنگی تاریخ
بر پلکانِ سکوت
نستعلیقِ شکسته بازوان کیست
بر سنگ نوشته ی ناخوانا .
تا آن پرنده ی غمگین
خونین گلوی خویش بخواند
در گوش درّه های خاموش
گر چه دلی نقش نمی بندد در سنگ
و هیچکس
در جستجوی گمشده ای نیست
تا چشم کار می کند سکوت می روید .
هیهات !
فرهاد اگر که می دانست
خود نمی نوشت بر سنگ
آن دستهای خسته اش را
و عشق
نامی غریب می ماند در هستی .
زمستان 1385
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|