در اين عصر غمناک بودن
تو مي ماني و صد بهاران
تو مي ماني و يادِ شيرين ياران
من امّا،
غباري بر اين گرد بادم
که بر سقف لرزان باد ايستادم
و اکنون بر اين خاک سنگين و تيره
ز پاي اُفتادم
در اين عصر غمناکِ « بودن»
و اين بيمگاه صبوري و تسيلم
مرا آب مي شويد از خاک
و با خود بَرَد تا نهانگاه آرام دريا
در آنجا که خورشيد زيبا
تن سردِ تنهايي آب ها را
در آغوش پر مهر خود مي فشارد
و مي کوچم از گرمي آب
به آن شطِّ آبي
و مي خوابم آزاد،
در گيسوان طلائي خورشيد،
چه خوابي!
و چون از امانگاه ساحل گذر مي کني با غرورت
صدا کن مرا، تا که برخيزم از خاک
و افسون گيراي چشم تو را
در رخ آشتي خواه تو
بار ديگر ببينم
و در پيش پاي تو
يک بار ديگر
صفي از صدفهاي دريا بچينم .
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|