خلوص
مي فشاني گيسو،
خرمن، خرمن
شب چراغ چشمانت را،
مي تاباني بر من
و کبوترهاي عاطفه ات را،
مي دهي پرواز،
تا فرا سوهاي من
ولبت مي گويد لبيک
در خلوص عرفات تن
و تمام اندامت،
پيچان،
پيچان،
مي ريزد،
اوج ها را در من ...
تو چو آزادي مطبوعي داري؟
من چه تنهاييِ غمگيني
مي گشايم آنک
درِ تنهايي تنها قفسم را، اي خوب!
هشدار!
وقتي که چشم گرم شبانان،
هرشب
از خواب ناز بارور شدن گلّه سرشار است
اين پوستين بدوش مکّار
که گريست نابکار
هر شب،
يکدسته برّه ي نو باوه را
تا مسلخ فريب دندانهايش
مي برد
و هر صبح،
درپوستين خويش
ميشي است سر براه تر از هر ميش
آرام مي چرد
و باز،
هر شام ،
سگهاي گله را
تا خوابگاه اطمينان بخش شبانگاهي
همراه است
و باز
دسته اي از برّه هاي کوچک و نو باوه را
در دانه مي درد.
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|