تا آفتاب
شکل غرور
بر قامت رسايت مغرور
و هيبتي شبانه
از شهر شانه هايت لبريز
اي که خراميدنت،
جشن پياده روهاست
و سايه ات که
ذرّه ذرّه سنگفرش را مي سايد
بر يال هاي مشرق مي آسايد.
آتش، کنار تو شرمنده مي شود
وقتيکه پلک خاکستري چادرت
پس مي رود
آرام،
آرام.
آتش کنار تو شرمنده است.
وقتيکه تاب شانه هايت
موجي بلند را،
در حوض حيرت چشمان مي تاباند
اين موج مي رود
تا چادر بلند خيابان
تا انتهاي خراميدن طولانيست
شب
از شانه هاي مشرقيت مي شکوفد
تا آفتاب عتيق چشمانت
راه درازي باقي نيست .
خورشيد ها که از گل پيراهنت سرک مي کشند
شايد مدار خويش را مدارا نمي کنند؟
آنان که دل سپرده به خورشيديد
خورشيد اين طرفهاست!
تا چشم هاي تماشا،
خورشيدهاي تو کجمدارند.
صحبت هميشه با تو
گل مي کند.
وقتيکه در دهان جماعت تويي
و کلمه،
پراکنده مي شوي
بر سنگفرش پياده روها.
گلدان گفتگو،
گل مي کند هميشه با تو.
مشرق اگر چه دارد مي پوسد
امّا
بودا هنوز آرام است
و زرتشت
لبخند مي زند
وقتي که شعله هاي دست تو،
از چادرت زبانه مي کشد.
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|