اجازهکیفی به کول داشت
سری پر شور
پایی به راه
و انگشت هایی سیاه
پاییز چهره اش
فصل گرسنگی و زردی
فالِ گرسنگی و صداقت
در دست های استخوانی سردش می لرزید
پیراهنی به رنگِ زردی امید
و گردنی فرو شده در انزوای قفس سینه
خاکِ پیاده رو در کفش هایش
گفتم: کلاس چندم را می پیمایی
با خنده ی زلال کودکی اش گفت:
آقا اجازه می دهی
تا کفش های شما را
واکس بزنم.
لبخند کودکانه اش کمرم را خمید
و رفت...
محمد جانفشان
مهر ماه 1394
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|